نویسنده:حسین چراغیان بختیاری
به مناسب چهلمین سالگرد در تاریخ 27 مهرماه 1359 - خرمشهر
شهید بهنام محمدی راد پسرحاج روزعلی پسرکربلائی محمد پسر علی محمد ازایل معظم بختیاری واز طایفه مدملیل راکی است، آعلی محمّد چهار پسر به نامهای:]کربلایی[ محمّد، عجم ،فریدون و نصیر داشت.کربلایی محمّد هم دو پسر به نامهای: سلیمان و روزعلی داشت و روزعلی چهار پسر به نامهای داریوش، شاهپور، بهزاد و بهنام داشت، کربلایی محمّد نیای شهید بهنام محمدی از مجاهدین انقلاب مشروطه از یاران کربلایی امان الله مدملیل ملقب به میرزا امان الله خان بختیاری بود او به همراه خیل عظیم جوانان بختیاری در کمیته دفاع ملی و درجنگ با روسها شرکت داشت و این رشادتها در نوار گفتگوی تاریخی آ سهراب رئیسی موجود است وی تا سال 1310 ه.ق در ولایت آبژدان اندیکا به کشاورزی و دامداری روزگار می گذراند.از قدیم الایام سکونت گاه طایفه مدملیل، تیرهی شامصیروند درشهرستان اندیکا، روستایی موسوم به اولاد بود و تیره های دیگر این طایفه مانند: جانعلی وند در دهکدهای دیگری موسوم به صالح کوتاه واقع دردامنهی کوه شو ساکن بودند و خدادادوندها در آبژدان مدملیل و تلخاب نظر مدملیل بودند که امروزه بعد از قرنها هنوز بازماندگانی از افراد این طایفه در قراء مذکور وجود دارند.
فیلمی از بهنام محمدی راد:
https://www.aparat.com/v/yerPc
کربلائی محمّد در دامنهی کوه شو از توابع شهرستان اندیکا صاحب فرزندی گردید که نامش را روزعلی گذاشت بعد از سالهای متمادی، خانوادهی کربلایی محمّد به همراه چند خانوادهی دیگر، به دلیل بن بست بودن اندیکا و کمبود آب و علوفه برای احشام، ابتدا به منطقه ی تاچکر و سپس به روستای دوآب شاه منصوری و محمّد آباد گلگیر مهاجرت کردند.روزعلی چندسالی در روستای محمّد آباد گلگیر به شغل کشاورزی اشتغال داشت.از جمله ویژگی های این مرد بزرگ سخت کوشی،سخاوت، شجاعت وطن دوستی، و حمایت از مردم فقیر بود. پس از فوت پدر به شهرستان اراک رفت و بعد از آن در خزعلیه اهواز گاراژ دار بود، سپس همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی در شهرستان خرمشهر ساکن بود و بعد از شهادت فرزندش بهنام چند ماهی در مسجد سلیمان به سر برد. وی در خلال سالهای (1361 -1366.ش) به علّت آشنائی با ماشین آلات سبک و سنگین و داشتن گواهینامه ی پایهیک در قالب نیروهای مردمی وارد جهاد سازندگی اهواز شد وبعد از مدتی به سمت معاونت ادارهی کلّ ماشین آلات سبک و سنگین ستاد پشتیبانی جبهههای جنگ جهاد سازندگی استان خوزستان منصوب گردید. او بارها جهت راه اندازی دستگاههای راه سازی در خطّ مقدّم جبهههای جنوب حاضر میشد و مشکلات جهادگران و سنگر سازانِ بی سنگر را رفع و رجوع میکرد که در اینجا نقل خاطرهای خالی از لطف نیست.
در سال(1363.ش) که برای با ر چندم افتحار حضور با جهادگران و شرکت در جنگ تحمیلی را داشتم و بنده هم از ابواب جمعی محسوب و عازم منطقهی عملیاتی جنوب ( کوشگ و جزیره مجنون) بودم. یک روز در قسمت ماشین آلات جهادسازندگی استان خوزستان واقع در چهار راه آبادان، به طوراتّفاقی یک نفر از هم ولایتی های اندیکایی که از حضرات طایفه کیارسی بود برخورد کردم .گفت : یکی از طایفهی مدملیل، به نام روزعلی محمّدی در قسمت ماشین آلات، از نیروهای داوطلب مردمی- که برای رانندگی دستگاههای سنگین راه سازی و کامیون داوطلب شده اند - آزمون عملی میگیرد و تا او گواهی نکند، احدی را به جبهه نمیفرستند. حال جهت سفارش التماس دعا دارم گفتم: کجاست؟ با هم رفتیم خدمت ایشان. آن موقع بنده جوانی بیست و سه ساله بودم. بعد از اظهار محبّت و کلّی احوال پرسی، پرسید: پسر که هستید؟ گفتم: پسر ملا چراغعلیِ جانعلیوند. گفت: پس شما نوهی کربلایی امان الله هستید.گفتم: بلی. گفت: از کربلایی حبیب الله خبر داری؟ گفتم: چندین سال است که رحمت خدا رفته است.یک دفعه سر را تکان داد و با حزن و اندوه گفت افسوس افسوس .تعجّب کردم. گفتم: مگر ایشان را می شناسید؟ گفت: بلی. ما برادرانی بودیم که دست روزگار ما را از هم جدا کرده است. من و پدرم کربلایی محمّد، از اوّل اندیکا بودیم ، بعد به گلگیر رفتیم و سپس به مسجدسلیمان آمدیم. اوّل جنگ، پسرم بهنام، در نهایت غیرت و مردانگی درخرمشهر شهید شد.گفتم: عموجان! خوشا به سعادتش! ما را هم دعا کنید. خلاصه یکی دو بار دیگر به دیدنش رفتم. بهار سال (1366.ش)- که از شهر فاو عراق به اهواز برگشتم- از دوستان سراغش را گرفتم. گفتند: به علّت بیماری فعّالیّت کمتری دارد. وی سرانجام در سال (1381.ش) در اصفهان گذشت و در فولاد شهر اصفهان به خاک سپرده شد- خدایش بیامرزد.
با آغاز جنگ تحمیلی ایران و عراق، فرزند برومندش، بهنام که اولین شهید ١٣ساله دفاع مقدس بود در خرمشهر از خود شجاعت و رشادتهای بسیاری بر جای نهاد که در اینجا زندگینامهی وی به صورت اختصار بیان می شود:
شهيد بهنام محمّدي در بهمن ماه سال (۱۳۴۵.ش) در شهرستان مسجد سلیمان به دنيا آمد. او از همان دوران كودكي با سختيها و دشواريهاي زندگي آشنا شد و موجب گشت تا براي مبارزات عا لي و ارزشمند در عرصهي زندگي آمادگي بيشتری به دست آورد. در کتاب داستان بهنام آمده است : «اوّل تابستان (1358.ش) بودکه سیّد صالح موسوی، درسالن کشتی متوجّه کودک خرد سالی شد. بیشتر او را زیرنظرگرفت. فهمید اسمش بهنام است.بهنام کم سنترین کُشتی گیرسالن بود. ریزه واستخوانی، امّا فرز و چابک و بازیگوش و سرزبان دار. حتّی به بزرگتر از خودش هم گیر میداد. شر راه می انداخت و بعد هوارکشان میگریخت و سالن را به هم می ریخت. سیّدصالح بارها دیده بود که وقتی دو نفر عرق ریزان با هم تمرین میکنند و پاهایشان در پای یکدیگر قفل شده، بهنام سر میرسد و یکی را هُل میدهد و کشتی را به هم می زند! یکبار هم یکی از کشتیگیرها- که اندام عضلانی و ورزیده داشت- بهنام را مسخره کرد و او را به کشتی گرفتن خواند. بعد با مسخرگی به بهنام التماس میکرد که او را ضربهی فنّی نکند و آبرویش را پیش دیگران نبرد. بهنام ، سرخ و سفید شد. لب گزید و بی اعتنا به خندهی آن جوان و دیگران به گوشهای رفت و طناب زد. امّا بعد، وقتی آن جوان، خیس عرق روی تشک کشتی با خستگی دراز کشید،بهنام بایک سطل آب یخ سر رسید و آب را بر بدن داغ و خیس جوان خالی کرد.از نعرهی جوان همه دست از کشتی و تمرین کشیدند. همه دیدند او از شدّت شوکی- که وارد شده - چهار دست و پا مانده و بهنام غش غش میخندد. از آن روز به بعد، کسی جرأت نکرد سر به سر بهنام بگذارد. در روزهای بعد، وقتی صالح و مجید از طرف مسجد جامع -که نزدیک خانهی شان بود- به طرف ورزشگاه -که در میدان راه آهن بود- میآمدند، سر چهار راه نقدی با بهنام و دوستانش- که از طرف حسینیهی اصفهانیها میآمدند- هم مسیر شدند. کم کم بهنام به صالح نزدیک و نزدیک تر شد.صالح تنها کسی بود که سر به سر بهنام نمیگذاشت و او را دوست میداشت. دوستی آنها به جایی رسید که بهنام، صالح را کاکا صدا میکرد. صالح، بعدها فهمید که بهنام برادر کوچک داریوش است ودر تعمیرگاه ماشین آلات سپاه کارآموز است. بهنام دردوران دفاع مقدّس و هجوم دشمنان به خرمشهر راه مبارزه با متجاوزان عراقی را در پيش گرفت. اوبا همان جسم كوچك امّا روح بزرگ و دل دريايي، به قلب دشمن متجاوز مي زد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اوّل نبرد مي رساند تا از شهر و دیار خود به صورت شایسته دفاع كند.
بهنام،چندبار به اسارت دشمن بعثی درآمد، امّا هربار با توسّل به شيوهاي، از دست آنان میگريخت و دوباره به نبرد و دفاع میپرداخت. بهنام ، بااستفاده ازتوان و جسارت خود، توا نست اطّلاعات ارزشمندي از موقعيّت دشمن به دست آورد و در اختيار فرماندهان جنگ قراردهد.كار رساندن مهمات به ساير رزمندگان را نيز انجام ميداد و گاه آنقدر نارنجك و فشنگ به بند حمايل و فانسقهی خود آويزان ميكرد كه به سختي اين سو وآن سو ميرفت.
بهنام ، در تمام روزهای مقاومت یعنی از(31 شهریور تا 28 مهر1359.ش) در خرمشهر ماند و بنا به گفتهی بچّههای خرمشهر، او باعث دلگرمی رزمندگان بود. نوجوانی در آن سن و سال و با آن قد و قوارهی کوچک در شهری- که بیشتر از اینکه بوی زندگی بدهد، بوی مرگ و خون میداد- مانده بود. شاید امروز برای من و شما باور پذیر نباشد. با خودم فکر میکنم چگونه میشود نوجوانی که تا قبل از 31 شهریور در کوچه با هم سن و سالهای خود بازی میکرد و آماده شروع سال تحصیلی جدید میشد، بعد از دو الی سه هفته به مدافعی تبدیل شود که بعد از رفتنش همه مدافعان بیتاب می شدند و از همه بیشتر سیّد صالح موسوی.بهنام، سیّد صالح را صالی صدا میکرد. آری ، صالی میگفت : هر بار او را به بهانههایی از خرمشهر بیرون میبردیم تا سالم بماند، باز غافل که میشدیم، میدیدیم به خرمشهر برگشته است و در مسجد جامع مشغول کمک است. به گفتهی سیّد صالح موسوی، هر وقت سلاح ژ-3 روی دوشش میانداخت، نوک سلاح روی زمین ساییده میشد. یکی از روزها، او یک قبضه سلاح کلاشینکف به غنیمت گرفته بود و با همان سلاح هفت عراقی را اسیر کرده بود. بهنام با گروه بهروز مرادی بود.آنهادر نزدیکی کشتارگاه خرمشهر بودند. تانکها و نیروهای پیادهی عراقی، لحظه به لحظه به آنها نزدیکتر میشدند.عراقیهاهجوم گستردهی خود را آغاز کردند و میخواستند به هر نحو شده، وارد خرمشهر شوند.از شب پیش، خرمشهر زیرآتش خمپاره و توپهای دشمن می لرزید.با روشن شدن آسمان، عراقیها حمله کردند. بهروز از شدّت عصبانیت داشت دیوانه می شد. بهنام تا آن روز ، حال بهروز را این چنین ندیده بود.انگار این بهروز، بهروز مرادی معلّم سال پیش نبود؛همان بهرروز مرادی که سنگ صبور بچّهها بود و همه به خاطرمهربانی و خندههایش عاشق او بودند. بهنام می دانست حق با بهروز است. از شروع جنگ، مدافعان خرمشهرشب و روز می دویدند و میجنگیدند، شهید و مجروح میدادند و از وجب وجب کوچههای شهر با دل و جان محافظت میکردند، امّا انگار خمپاره و تانکهای دشمن تمامی نداشت. هرچه تانک و سرباز عراقی نابود میشد، باز مثل قارچ از گوشه و کنار خرمشهر جوانه می زدند. عراقیها بودند و تانکهای مجهز و سلاح و مهمات فراوان و مدافعان جوان و کم تجربه با امکانات ناچیز و کار شکنی که در پایتخت هنوزجریان داشت. انگار نه انگار خرمشهر در حال سقوط بود. از رادیو فقط صدای مارش وشعار پخش می شد: «دلاوران خرمشهر! مقاومت کنید. نیروهای کمکی در راهند! ...» در خیابان آرش درگیری شدیدی جریان داشت. صالح و دوستانش از صبح با عراقیها میجنگیدند. جمشید برون ، باران خمپارهها را که دید،گفت: عراقیها خمپارههایشان را کنار بگذارند و با تانک وسلاح و نارنجک جلو بیایند .آن وقت ببینیم چه کسی مرد جنگ است!
در گفت وگویی که با داریوش، برادر شهید بهنام، داشتم، در خصوص نحوه ی شهادت بهنام، اظهار داشت:«بهنام نوجوان ۱۳سالهی بختیاری، در نخستين سال جنگ تحميلي، پس از جنگ و گریز فراوان عاقبت در تاریخ28 مهر ماه(1359.ش) در مصاف با تانکهای عراقی و بر اثراصابت تركش مستقیم خمپاره به پیشانی و سمت راست سینهاش، در خیابان آرش به شهادت رسيد.» لازم به ذکر است که بهنام با حسین فهمیده رفاقت داشت و ده روز پس از شهادت بهنام در تاریخ هشتم آبان (1359.ش)او هم به شهادت رسید!
مادر بهنام در بيان خاطرهاي از این سردار کوچک میگوید:« هنگام شروع جنگ تحميلي بهنام ۱۳سال و هشت ماه داشت.امام خمینی(ره)را بسیار دوست می داشت به من ميگفت :اگر خدا بخواهد ميخواهم برای مملکتم طوری باشم كه تاریخ ایران زمین از من به نیکی ياد كند. در خرمشهرکه بودیم به من گفت: ما نمیگذاریم بیگانگان خاک کشورمان را اشغال نماید. ميگفت: مادر شما بهتر است از خرمشهر بروید مسجد سلیمان پیش اقوام، این جا ماندن خطرناک است.
محمّدرحمان نظام اسلامی می نویسد: «صالح پیراهن را از تن درمیآورد و با سینهای لخت و ستبر به دل دشمن میزد و وقتی دیرتر از همه به پایگاه برمیگشت، فکر میکردیم شهید شده است. یک روز جلوی مسجد اصفهانیها، بهنام محمّدی را دیدم که سرنیزهای در دست داشت و با خشم، آسفالت را میکند. علّت را پرسیدم، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «مگر خبر نداری کاکا؟ بچّهها میگویند: صالی را کشتهاند. با همین سرنیزه از عراقیها انتقامش را میگیرم ... من و صالی با هم خیلی رفیق بودیم، منو خیلی دوست داشت...» او را دلداری دادم و گفتم: «انشاءالله این خبر دروغ است. صالی برمیگردد.»
آن روزها میدان راهآهن، کربلا بود. در آن جنگ و گریز چهل روزه، بچّهها دست خالی فقط با کوکتل مولوتف و تفنگ مقابل تانکها ایستاده بودند و بر سر هر کوی و برزن مثل برگ خزان به زمین میافتادند.
بهنام محمّدی سیزده سال بیش نداشت. با او و برادرش، داریوش، در خرمشهر همکلاسی جلسات قرآنی بودم. بهنام آرام و قرار نداشت. خوب بهیاد دارم که وقتی بهنام را به اتّفاق خانواده به اهواز فرستادند تا زیر آتش نباشد،از دست خانواده فرار کرد و به خرمشهر برگشت و به جمع بچّهها پیوست.آن روزها هیچکس فکر نمیکرد که عراق بتواند شهر را تصرّف کند. بیشترخانوادهها ماندند و دفاع کردند. از جمله عموی من بود که حاضر نشد شهر را ترک کند و یک قلم جنس از مغازهاش خارج کند.یک بار خمپارهای جلوی منزلش منفجر شد و یک خرمشهری را به شکل دردناکی شهید کرد به طوری که تکّههای بدنش به خانههای اطراف پرتاب شد. به او گفتند: مگر تکّههای بدن همشهریات را بر در و دیوار نمیبینی؟! زن و بچّهات چه گناهی کردهاند؟ آنها را از شهر خارج کن. روزها میگذشت، گلهای خرمشهر یکی پس از دیگری پیش چشمان ما پرپر میشدند.
نصرت مظفرینیا در خصوص میزان آشنایی و علاقه شهید نوجوان بهنام محمّدی به شهید محمّد جهانآرا می نویسد:« پس از تجاوز عراق به ایران، بهنام -که بچّهی زرنگ و باهوشی بود- با شهید محمّد جهانآرا همکاری میکرد؛ به طوری که خبرهایی را از وضعیّت نیروهای عراق برای رزمندهها میآورد.وی ادامه داد: بنده تا 20 روز بعد از حملهی عراق در خرمشهر بودم؛ عراقیها خانه و زندگی ما را غارت کردند؛ بعد از 20 روز که در خرمشهر بودیم، رزمندهها به ما گفتند: باید از شهر برویم، چون امکان اشغال آن وجود دارد؛ در این گیرودار بهنام داشت به طرف ما میآمد، سلاح روی دوشش بود؛ چون جثهی کوچکی داشت، اسلحه روی زمین کشیده میشد؛ به او گفتم: بهنام! تو بچّهای و نمیتوانی بجنگی، بیا باهم از شهر برویم.»
مظفرینیا گفت: «هنوز هم متحیّرم. بهنام 13 ساله بود. امّا غیرت یک مرد 30 ساله از برق چشمهایش پیدا بود؛ گفت: «اگر من نجنگم، عراقیها خواهرها و برادرهای ما را میبرند.» به او گفتم: «مادر قربانت، بیا از اینجا برویم.» مادر شهید بهنام محمّدی گفت:« بهنام اعتقاد داشت که مادرها نباید بچّههایشان را لوس تربیت کنند و باید آنها را مرد جنگ بار بیاورند؛ امروز ایران دشمن فراوان دارد.» دوستان بهنام میگفتند:«وقتی عراقیها زنان و مردان را به اسارت میبردند، بهنام از شدّت ناراحتی زمین را میکند و میگفت: «خدایا کمک کن تا همهی دشمنان را به رگبار ببندم.»
وی بیان کرد: بهنام یک ماه پابرهنه جنگید و چندین عراقی را به هلاکت رساند؛ او یکبار برای بررسی منطقه، بالای نخلی رفته بود که صورتش خراش برداشت؛ این نوجوان 13 ساله دو تانک عراقی را منفجر کرد و سپس در 28 مهر ماه، در نزدیکی فروشگاه فرهنگیان در خیابان آرش خرمشهر با اصابت ترکش به شهادت رسید.
پیکر کوچک بهنام سفری عجیب در پیش داشت.خرمشهر در حال سقوط بود و راهها بسته، پیکر شهدا را با عجله در قطعهی شهدای آبادان یا شهرهای نزدیکتر دفن میکردند. همرزمان بهنام میگویند: هیچکس نمیدانست چطور شد که پیکر بهنام سر از مسجد سلیمان در آورد! امّا واقعیّت این است که پیکر بهنام توسّط پدر بزرگوارش آروزعلی به مسجد سلیمان آورده شد. در اینجا بود که طایفهی مدملیل در مراسم تدفین سنگ تمام گذاشتند.تعدادی از فامیل آمهدیقلی خیلی اتّفاقی متوجّه شدند پیکر نوجوان شهیدی- که مهمان شهرستان شده- بهنام محمّدی نوهی کربلایی محمّد مدملیل از طایفه ی مدملیل راکی است. بلا فاصله فامیلها برایش تشییع با شکوه گرفتند و با احترام در محل قبرستان عمومی گلگه شهرستان مسجدسلیمان دفن گردند.یکی از عمو زادگان بهنام بنام آ محمدشریف نقل میکند:« بعد از خاک سپاری مراسم هفتمین روز در مسجد جامع نمرهیک مسجدسلیمان با همکاری برخی از روحانیون و با حضور خانوادهی شهید و تعداد زیادی از بزرگان طایفه مدملیل ازجمله:آمهدیقلی محمّدی،آداراب رئیسی،آسبزعلی رئیسی،آحسین منصوری، حاج حیدرخدادادی، لطیف منصوری، وجمع زیادی از اقوام و وابستگان مقیم اندیکا، تاچکر و گلگیر برگزار گردید.» وی در ادامه گفت:«خانواده ی شهید بهنام به علت شعله ورشدن آتش جنگ در شهرهای آبادان و خرمشهر تا مدّتها در مسجد سلیمان به عنوان جنگ زده مهمان اقوام بودند.»
چنانکه گفتیم پیکر مطهر شهید بهنام محمّدی، سی سال در قبرستان عمومی کلگه بود.سرانجام با پیگیریهای مستمر مردم قهرمان و شهید پرور مسجد سلیمان و با مساعدت حضرت ایت الله موسوی جزائری، سردار سر لشگر حاج محسن رضائی و حضرت حجت لااالسلام میر احمد رضا حاجتی و با تلاش جانانه و بی دریغ امام جمعهی محبوب مسجدسلیمان حضرت حجت الااسلام و المسلمین حاج شیخ محمّد صادق امینی دامت توفیقاتهم مجوز عملیات جابجائی از مقامات ذیصلاح اخذ گردید. سرانجام بعد از یک ماه با استفاده از تکنولوژی های روز و تلاش گروهی مجرّب و با برش مهندسی شده خاک از چهار سوی قبر و آهن کشی کامل در تاریخ چهار شنبه 12/8/1389 قبر شهید به صورت یک جا با یکدستگاه جرثقیل ازمحل خارج و با یک دستگاه تریلی کشنده به محلّ سپاه مسجدسلیمان انتقال یافت.
در صبح پنجشنبه 13/8/ 1389طیّ مراسمی با شکوه با حضور اقشار مختلف مردم شهید پرور مسجدسلیمان وجمعی از طوایف مختلف ایل غیور بختیاری ، علما ، روحانیون ، مقامات استانی، دانشجویان و دانش آموزان پیکر این شهید والامقام بر فراز شهرستان مسجدسلیمان و در جایگاه ابدی خود واقع در تپهی شهدای گمنام محله نفتک آرام گرفت. آری، بهنام در مسجد سلیمان به دنیا آمد. در خرمشهر بزرگ شد و به شهادت رسید و در مسجد سلیمان به خاک سپرده شد تا همواره ایران و ایرانی سرافراز بماند.
عکس های بالا و پایین مربوط به روزخاک سپاری در تپه شهدای گمنام
زنده یاد برادر جهادگر حاج روزعلی محمدی پدر شهید بهنام محمدی
برادر جهادگر حاج روزعلی محمدی راد پدر شهید بهنام محمدی
_______________________
بایاری از:
کتاب داستان بهنام اسطوره مقاومت- داوود امیریان
یادداشتهای حاج حسین چراغیان بختیاری
نظرات شما عزیزان: